معناى اصل در لغت:
ريشه، پايه و اساس شيئى را اصل گويند. به عبارت ديگر:
اصل، چيزى است كه شيئى ديگر برآن بنا مىشود و يا به واسطه آن پايدار مىماند.
- معناى اصطلاحى اصل:
اصل در اصطلاح بر چند معنى اطلاق مىشود.
1- دليل: يعنى كاشف از چيزى و راهنما به سوى آن چيز؛
مانند اينكه براى اثبات حكمى گفته مىشود: اصل در اين حكم، كتاب است يا سنت.
2- راجح و ظاهر: مثل اينكه در تردد حمل كلام بر معناى
حقيقى يا مجازى، وقتى قرينه نباشد گفته مىشود: اصل، حمل بر حقيقت است، يعنى حمل
كلام بر معناى حقيقى رجحان دارد و ظاهر كلام حقيقت است. مثل این که حقیقت، اصل است
برای مجاز. یعنی اصل، حقیقت است و مجاز که حقیقت نیست، فرع میشود. وقتی شما در
امری مردّد هستید که کلامی را بر معنای حقیقی آن ببرید یا بر معنای مجازی آن، اصل
بر این است که بر معنای حقیقی ببریم، مگر این که قیدی بیاید. وقتی قید بیاید،
دلالت بر این است که مجاز رجحان دارد.
اگر کسی وارد مجلسی شد و گفت: اسد! شما هم احساس کنید
که با وحشت دارد میگوید، معلوم است که منظور او، آن حیوان درّنده است که دارد با
این حالت میگوید. مگر این که مجاز بگیریم که آن هم با قرینه است، مثلاً بیاید
بگردد و مدام بگوید: اسد! شما میفهمید که او اسمی را دارد میگوید و منظور او اسد
یا اسدالله است که بعضی مختصراً آن را اسد بیان میکنند. لذا در این مورد متوجّه
میشوید که مجاز است و مجاز را از قرینه آوردید.
فروعات نیاز به قرینه دارند. قرینه حتماً لفظ نیست،
بلکه ممکن است اشاره فاعل نسبت به فعلش باشد. پس خیلی مهم است که بدانیم قرینه
گاهی فقط با اشاره است.
وقتی کسی میآید و مدام اسد را صدا میکند و یک نفر
هم در جمعیّت بلند میشود و میگوید: اسد کیست؟ او را کار دارند؛ این قرینه است و
مطلب را مشخّص میکند، ولو به این که مثلاً نگوید: آقا اسد! که آقا هم قرینه میشود،
ولی قرینه لفظی است امّا در اینجا قرینه اشارتی آورد که همان کفایت میکند.
پس اصل در واقع بین حقیقت و مجاز است. حاصل مطلب این
که هرگاه ما لفظی را بکار ببریم، همه میگویند اصل این است که معنی حقیقی را از آن
بگیریم إلّا به این که قرینهای کنار آن وجود داشته باشد.
3- اصل در برابر فرع: مثلا در باب قياس گويند: حكم
نبيذ از حكم خمر استفاده مىشود كه حكم خمر اصل و حكم نبيذ فرع است؛ به عبارت
ديگر:
حكم ثابت از طرف شرع را اصل و موضوع ديگر را كه ثابت
نيست فرع مىگويند.
4- قاعده: به قاعده نيز اصل گفته مىشود. مثلا در فقه
گفته مىشود: اصل در اشياء اباحه است؛ يعنى قاعده كلّى چنين است، و همچنين
مىگويند: مراد از اصل طهارت يا اصل لزوم، قاعده طارت و قاعده لزوم است.
5- اصل به معناى آنچه براى تشخيص وظيفه فعلى مكلف و
جعل حكم ظاهرى قرار داده شده است، وقتى كه مكلف به حكم واقعى دست پيدا نكند. مانند
اصل برائت، تخيير، استصحاب، احتياط.
اصل به معنای آن چیزی است که برای تشخیص مقداری از
احکام ظاهری یا تشخیص وظیفه مکلّف در جایی که به حکم واقعی دسترسی ندارد، به کار
میرود.
احکام ظاهری که در دست ما هست، نمیتواند حکم واقعی
را به وجود بیاورد، لذا چیز دیگری به نام اصل قرار دادند تا مکلّف مطلب حقیقی را
بفهمد، امّا در حقیقت فرع است و خودش اصل نیست.
اصل حکمی است که برای مکلّف، مجهول است. منتها فرعی
را میآورند که آن را اصل قرار دهند تا حکم اصلی که برای مکلّف مجهول است، درست
شود و إلّا خودش بالاصاله اصل نیست. «الاَصلُ دلیلٌ حِیثُ لا دَلیلَ لَه»
اصل، دليل است زماني كه دليلي نباشد
- تقسيمات اصل:
تقسيمات اصل در اصطلاح اصوليين:
1- اصل عملى و اصل لفظى.
به عنوان «اصل عملى» و «اصل لفظى» رجوع شود.
2- اصل شرعى و اصل عقلى.
اصل شرعى عبارت است از اصلى كه شارع آن را قرار داده
است؛ به عبارت ديگر: هر حكمى ظاهرى كه از ناحيه شارع جعل شده باشد. مانند احتياط و
برائت شرعى.
اصل شرعى خود سه قسم است
الف- لفظى: مانند اطلاق و عموم كه به آن دليل نيز
گفته مىشود.
ب- موضوعى: اصل موضوعى عبارت است از اصلى كه موضوع
اصل ديگر را كه شك است برمىدارد؛ (1)يعنى: مثلا موضوع استصحاب يا تخيير يا برائت،
شك است ولى با اجراى اصل موضوعى، شك كه موضوع اصول ديگر است از بين مىرود. مثلا
اگر حيوانى از آميزش گوسفند با خوك متولد شد و چون نظيرى ندارد ما نمىدانيم حكم
آن چيست و آيا قابل تزكيه هست يا نه؟ در اين صورت چنانچه دليل خاصى از كتاب و سنّت
پيدا نشد و از عمومات واطلاقات كتاب و سنّت هم نتوانستيم حكم اين حيوان را به دست
آوريم، بايد اصل موضوعى جارى كنيم، يعنى اصل، عدم قابليت تزكيه اين حيوان است كه
شك در آن داشتيم. با اجراى اين اصل موضوعى، ديگر شكى باقى نمىماند تا اينكه
بخواهيم اصل برائت يا اصل ديگرى جارى كنيم. بنابراين، اصل موضوعى مانند اصل عدم
تزكيه و اصل احترام نفس و اصل حريت و ... در رتبه بعد از اصل لفظى يا دليل و
امارات است و مقدم بر اصول حكمى.
ج- حكمى: اصل حكمى مانند اصل اباحه و طهارت.
اصل عقلى: حكمى كه عقل و بناى عقلا آن را معتبر كرده
باشد، مانند اصل برائت عقلى و اصل تخيير و اصل احتياط عقلى.
3- اصل محرز و غير محرز: به اصل محرز، اصل تنزيلى و
به اصل غير محرز، اصل غير تنزيلى نيز مىگويند.
اصل محرز: اگر اصلى كه براى بيان تشخيص وظيفه شخص
جاهل به واقع جعل شده، در مقام جعل احكام مماثل با واقع باشد و حال واقع در آن
لحاظ شده باشد، اصل را محرز گويند؛ مانند اصل صحت و قاعده فراغ و تجاوز.
اصل غير محرز: اگر اصل، فقط جعل حكم ظاهرى مستقل كند،
آن را غير محرز گويند. مانند برائت و تخيير.
4- اصل مثبت و غير مثبت. به عنوان «اصل مثبت» رجوع
شود.(2)
______________________________
(1) تهذيب الاصول سبزوارى، ج 2، ص 179.
(2) فرهنگ نامه اصول فقه 177